آواز اصفهان
حالت : مناجات با خدا ، متفکرانه
رنگ : سبز روشن
عنصر : شعله آتش
زمان شنیدن : قبل از طلوع آفتاب
آواز اصفهان مرموز ، عمیق ، راز و نیاز با خدا و متفکرانه است . آواز اصفهان وصف عشقی عرفانی ، ندامت عشق و حست عشق گذشته است .
رنگ : سبز روشن
عنصر : شعله آتش
زمان شنیدن : قبل از طلوع آفتاب
آواز اصفهان مرموز ، عمیق ، راز و نیاز با خدا و متفکرانه است . آواز اصفهان وصف عشقی عرفانی ، ندامت عشق و حست عشق گذشته است .
گوشههای کوچک آواز اصفهان
مثنوی (1 )
یک شبی مجنون به خلوتگه راز
با خدای خویشتن میکرد نیاز
که ای خدا نامم تو مجنون کردهای
بهر یک لیلا دلم خون کردهای
من کیام لیلا و کیست من
هر دو یک روحیم اندر دو بدن
-------
مثنوی ( 2 )
ای خدا ای قادر بی چند و چون
واقفی بر حال بیرون و درون
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا
ای خدا سنگین دل ما موم کن
ناله ما خوش و محموم کن
این همه گفتیم لیک اندر بسیج
بی عنایات خدا هیچیم هیچ
گوشهای کوچک در اصفهان
ای روی تو همچو مشک و موی تو چون خون
میگویم و میآیمش از عهده برون
رویت مشکی نرفته در نافه هنوز
مویش خونی که آید از نافه برون
-------
نغمه
عاشقان مست دل از دست دادهیم
همراز عشق و همنفس بادهایم
ما را بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مخوان که همان لوح سادهایم
-------
سوز و گداز
مرا عشقت چنان آزار کرده
که از وصلت مرا بیزار کرده
عیادت میکنی بیمار خود را
مر این آرزو بیمار کرده
تو مو میبینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارتهای ابرو
تو رخ میبینی عارض که چونست
دل مجنون ز شکر خنده خون است
-------
ساقینامه
بیار ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید ، کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وزین هر دو بی حاصل افتادهام
بیار ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده ساقی آن می کزو جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آیینه هر چه هست
بیار ساقی آن می که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است
بیار ساقی از می ندارم گریز
به یک جام باقی مرادست گیر
یک شبی مجنون به خلوتگه راز
با خدای خویشتن میکرد نیاز
که ای خدا نامم تو مجنون کردهای
بهر یک لیلا دلم خون کردهای
من کیام لیلا و کیست من
هر دو یک روحیم اندر دو بدن
-------
مثنوی ( 2 )
ای خدا ای قادر بی چند و چون
واقفی بر حال بیرون و درون
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا
ای خدا سنگین دل ما موم کن
ناله ما خوش و محموم کن
این همه گفتیم لیک اندر بسیج
بی عنایات خدا هیچیم هیچ
گوشهای کوچک در اصفهان
ای روی تو همچو مشک و موی تو چون خون
میگویم و میآیمش از عهده برون
رویت مشکی نرفته در نافه هنوز
مویش خونی که آید از نافه برون
-------
نغمه
عاشقان مست دل از دست دادهیم
همراز عشق و همنفس بادهایم
ما را بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مخوان که همان لوح سادهایم
-------
سوز و گداز
مرا عشقت چنان آزار کرده
که از وصلت مرا بیزار کرده
عیادت میکنی بیمار خود را
مر این آرزو بیمار کرده
تو مو میبینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارتهای ابرو
تو رخ میبینی عارض که چونست
دل مجنون ز شکر خنده خون است
-------
ساقینامه
بیار ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید ، کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وزین هر دو بی حاصل افتادهام
بیار ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده ساقی آن می کزو جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آیینه هر چه هست
بیار ساقی آن می که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است
بیار ساقی از می ندارم گریز
به یک جام باقی مرادست گیر
گوشههای اصلی آواز اصفهان
درآمد
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و ز سر پیمان نرود
-------
جامهدران
از دماغ من سرگشته خیال رخ دوست
به جفای فلک و غصه دوران نرود
-------
راجه
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من و ز دل من آن نرود
سواد دیده غمدیدام به اشک بشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
-------
اوج
آنچنان مهر توام بر دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
-------
شور
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
-------
ابوعطا و فرود
هر که خواهد چو حافظ نشود سرگردان
دل بخوبان ندهد و ز پی ایشان نرود
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و ز سر پیمان نرود
-------
جامهدران
از دماغ من سرگشته خیال رخ دوست
به جفای فلک و غصه دوران نرود
-------
راجه
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من و ز دل من آن نرود
سواد دیده غمدیدام به اشک بشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
-------
اوج
آنچنان مهر توام بر دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
-------
شور
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
-------
ابوعطا و فرود
هر که خواهد چو حافظ نشود سرگردان
دل بخوبان ندهد و ز پی ایشان نرود