
چهارشنبه 20/3/1394
ساعت 12ظهر، از صبح به هر کسی که به ذهنم میرسد، پیامک دادهام که برایم دعا کنند؛ بخصوص دبیرانی که شمارهشان را داشتم. به نظر من دعاهای آنها گیراتر است؛ البته پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ که جای خودشان را دارند؛ آنها را ساعتی یک بار بمباران میکنم!
مادر بزرگ قول داده است وقتی که سر جلسه آزمون هستم نماز حاجت برایم بخواند. مادرم هم میدانم تا برگشتنم کتاب دعایش را رها نخواهد کرد و پدرم هم این روزها خوش دستترین تسبیحش را در دست دارد.
ساعت 13، نکتههای تستی مهمی را که غالباً فراموش میکنم و به دیوار اتاقم چسباندهام، مرور کردم و بعد به مشاورمان زنگ زدم و از او پرسیدم: الان چه کار باید بکنم؟
صدای خندهاش از پشت تلفن بلند شد و گفت: الان؟ یا الآن؟!
با دلخوری گفتم: جدی حرف میزنم.
با همان صدای پر انرژی همیشگی گفت: مشکلت همین است که این ساعتها را خیلی جدی گرفتهای و فکر میکنی که حتماً باید کار خاصی بکنی تا موفق بشوی. بهترین کار آن است که در این چند ساعت باقی مانده، ذهنت را خسته نکنی و شب هم بموقع بخوابی تا فردا قبراق و سرحال باشی.
گفتم: میترسم امشب خوابم نبرد و فردا سر جلسه آزمون خواب آلود باشم.

گفت: به جای اینکه به خودت انرژی منفی بدهی، افکار مثبت داشته باش. مطمین باش که با یک نگاه مثبت و خوشبینانه، بموقع خوابت خواهد برد و فردا هم سر جلسه آزمون آن قدر غرق سؤالها میشوی که خوابت نمیبرد!
گاهی اوقات فکر میکنم که اگر امسال هم مثل سالهای پیش، کنکور دو هفته دیرتر برگزار می شد، من در این دو هفته چه میکردم؟ بیشتر درس میخواندم؟ خسته و دلزده می شدم؟ نمیدانم.
ساعت 14، خوش به حال بچههای گروه تجربی! کاش آزمون ما جمعه برگزار میشد و میتوانستم پنج شنبه وارد سایت سازمان سنجش شوم و سؤالها را ببینم. به نظر من چون بچههای تجربی میتوانند سؤالهای گروههای ریاضی و انسانی و هنر را ببینند، حداقل در دروس عمومی آرامش بیشتری دارند. اگر من جای رییس سازمان سنجش بودم، زمان برگزاری آزمون گروههای مختلف را هر سال تغییر میدادم!
ساعت 15، مشاورمان گفته پاک کنمان را سوراخ کنیم و یک بند یا کش نسبتاً بلند را از بین آن رد کنیم و به گردنمان بیندازیم تا سر جلسۀ آزمون، دنبال پاک کن نگردیم. فکر کنم که یک ساعت از وقتم صرف درست کردن پاک کن و تراشیدن مدادها شد!
ساعت 19، دیروز یکی از بچهها پیشنهاد داد که امروز بعد از ظهر همه با هم به شاه عبدالعظیم(ع) برویم. آنجا باهم دعای توسل خواندیم و برای موفقیت همدیگر دعا کردیم. خدا خیرش بدهد! چه پیشنهاد خوبی داد! الان حالم خیلی بهتر است. همین که حس میکنی به بزرگترین، مهربانترین و قهارترین تکیه کردهای و او شاهد تلاش و توکل تو بوده است، به آرامشی وصف ناشدنی دست پیدا میکنی.
ساعت20، مداد، پاک کن، تراش، ساعت مچی، دستمال کاغذی، بطری آب ، کارت ورود به جلسۀ آزمون، شناسنامه و.... فکر کنم این پنجمین بار است که وسایلم را بررسی میکنم؛ همهاش میترسم که چیزی را فراموش کنم و جا بگذارم.
ساعت 21، مادر یک لیوان دم کردۀ گل گاو زبان داد و گفت آرام بخش است. با نبات میخورم. همیشه فکر میکردم شب آخر از اضطراب کنکور تا صبح بیدار بمانم، اما الان چشم هایم پر از خواب است.
پنج شنبه 21/3/1394
ساعت 7، صبح زودتر از زنگ ساعت از خواب بیدار شدم، اما خوشبختانه دیشب خوب خوابیدم. بعد از نماز و خوردن صبحانه به سمت حوزه آزمون راه افتادیم. حوزۀ من، دانشکده تربیت بدنی دانشگاه تهران بود و من فکر میکردم که باید به دانشگاه تهران در میدان انقلاب بروم. خوب شدکه زودتر حوزهام را به پدرم گفتم؛ وگرنه معلوم نبود که کی به جلسۀ آزمون برسیم!!!
با اینکه مشاورمان گفته بود روز قبل سری به حوزهتان بزنید، من این کار را نکردم؛ چون فکر میکردم دانشگاه تهران را که دیگر هر کسی میداند که کجاست و رفتن ندارد!
دم درِ حوزه، والدین ازدحام کرده بودند؛ انگار پدرو مادرها فکر میکنند که اگر دم درِ حوزه بایستند، فرجی خواهد شد. هر داوطلبی که میخواست وارد شود، باید از یک گذرگاه تنگ و باریکی که توسط والدین درست شده بود، عبور میکرد و بهدهها توصیه گوش میداد و البته دعاهای خیر بسیاری هم بدرقه اش میشد.
به یکی از بچه ها گفتم: فکر نمیکنم در هیچ کشوری چنین صحنههایی را بشود دید؛ از یک طرف دلگرم کننده است و از طرف دیگر بیاذیت هم نیست.
ساعت 30/7، سرجایم نشستهام. روبرویِ کولرم و کمی سردم شده است، اما خوشبختانه با خودم یک بالاپوش و هدبند آوردهام و خیالم راحت است که دچار سردرد نخواهم شد.
چند لحظه پیش به یکی از مراقبان نگاه کردم؛ به رویم لبخند زد؛ خدا را شکر که اخمهایش درهم نیست و کفش پاشنه دار هم نپوشیده است!
ساعت 8، با نام خدا آغاز میکنم. نمیدانم که چرا بعضی از داوطلبان آن قدر مضطرب و عجولند. یکی از داوطلبان آن قدر دست و پایش را گم کرده بود که نمیتوانست «پکیج» دفترچه سؤالهایش را باز کند!
ساعت 15/9، قبل از آزمون انتظار داشتم که سرجلسه با دهها مشکل کوچک و بزرگ روبرو شوم، اما الان آزمون عمومی را دادهام و مشکل خاصی ندارم؛ فقط وقتی آزمون شروع شد، داوطلبی که جلوی من نشسته بود، زیرگریه زد. پیش خودم گفتم: ای وای! حتماً تا آخر آزمون آرامش نخواهیم داشت.
اما همان مراقب خوش اخلاق، سریع پیشش رفت و به وی گفت که اگر نتواند خودش را کنترل کند، مجبور است که برای آرامش بقیۀ داوطلبان او را از جلسه بیرون کند و دیگر صدایی به گوش نرسید.
ساعت 30/10، سؤالهای اختصاصی برایم سختتر از عمومی است. با اینکه خیلی درس خواندهام، اما در بعضی از درسها احساس میکنم که همه سؤالها برایم ناآشناست؛ امیدوارم که شرایط همه مثل من باشد!
راستی برای زیر دستی این صندلیهای یک نفره هم باید فکری بکنند؛ وسعت کمی دارد و جا برای دفترچه و پاسخنامه و دست داوطلب نیست. باید دقت کنم که یک وقت پاسخنامه ام تا نخورد.
ساعت 30/12،«داوطلبان عزیز! وقت تمام شد.» هنوز این جمله از بلندگو کامل پخش نشده بود که عدهای از جایشان برخاستند و به سمت درِ خروجی هجوم بردند، اما چند نفری همچنان نشسته بودند و با التماس از مراقبان میخواستند که پاسخنامهشان را نگیرند . یکی از آنها می گفت که ساعتش خوابیده و زمان را از دست داده است و فکر نمیکرده است که وقت رو به اتمام است، و دیگری میگفت که جوابهای آخرین درس را وارد پاسخنامه نکرده است و...
اما انگار همه ته دلشان میدانستند که التماسشان بی فایده است و با بیمیلی پاسخنامه را میدادند. من با اینکه مدتی است که آزمون به پایان رسیده است، هنوز گیجم و در جواب بچهها که میپرسند خوب دادهام یا نه، نمیدانم که چه بگویم.
بیرون از حوزه آزمون، اوضاع روحی پدر و مادرها بمراتب بدتر از بچههاست. بچهها را سؤال پیچ میکنند و انتظار دارند که هنوز سؤالها را بررسی نکردهایم و جواب صحیح را نمیدانیم، بگوییم که آزمون را خوب دادهایم یا بد!
خدا کند که در خانه از من سؤالی نکنند؛ چون الان دلم نمیخواهد درباره آزمون حرف بزنم؛ دلم میخواهد که یک بستنی بزرگ شکلاتی بگیرم و در آرامش خاطر آن را گاز بزنم و تلویزیون ببینم. شاید هم رفتم سراغ اینترنت. بعد از یک سال تحریم، الان میتوانم با خیال راحت از دنیای مجازی باخبر شوم!
منبع : هفته نامه پیک سنجش